دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت . او با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از ميان آنان دختري سزاوار را برگزيند . وقتي كه خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد زيرا او مي دانست كه دخترش مخفيانه عاشق شاهزاده است . او اين خبر را به دخترش داد. دخترش گفت كه او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت: تو بختي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا . دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم براي يك بار هم كه شده او را از نزديك ببينم . روز موعود فرارسيد و شاهزاده به دختران گفت: به ...