امیرمحمود جون بابا

حالا نوبت منه !!!

امیر محمودجون  من با مادرجونش رفته بود یه فروشگاه بزرگ مادرجون شروع کرد به خرید و امیر محمود نگاه می کرد تا رسیدن به قسمتی که ابمیوه های مختلف داشتند امیر محمود تا ابمیوه  ها را دید گفت مادر جون حالا نوبت منه !! می خوام همه این ابمیوه ها را امتحان کنم  بقیه شو خودتون حدس بزنین ...
5 دی 1395

خواب

یه روز من و امیر محمود از خوابهایی که می بینه صحبت کردیم امیر محمود جون یه خوابی برام تعریف کرد  که  خیلی برام  جالب بود می گفت بابایی من تو رو خواب دیدم که بالهای سفیدی داشتی و دور من می چرخیدی و مواظب من بودی  ...
5 دی 1395

شاخ

 دیروز  همسایه طبقه  بالا خونه شون شلوغ بود و حسابی سر و صدا می کردن امیر محمود از این همهه سرو صدا خسته شده بود گفت بابائی کاش من شاخ داشتم و میرفتم همشو نو شاخ می زدم    ...
5 دی 1395

روز مرخصی بابا

چند روزی بود که از کار زیاد خسته شده بودم  گفتم کمی استراحت کنم اون روز را مرخصی گرفتم امیر محمود که صبح بیدار شد گفت بابائی جونم خونه هستی هر وقت بیدار می شدم تو رو نمی دیدم گفتم امروز بابائی پیش شما هستم امیر محمد که خیلی خوشحال شده بود گفت می خوای پیش من بمونی ازم نگهداری کنی من و مادرش از این حرفش کلی خندمون گرفت پسر با محبت خودم ! ...
15 شهريور 1395

هیولا

من و امیر محمود با هم تو یه کوچه داشتیم می رفتیم که امیر محمود گفت بابائی می ترسم ، کوچه تاریک شده بود گفتم بابائی از چی گفت می ترسم هیولا داشته باشه گفتم بابائی هیولا وجود نداره گفت یعنی تو کمد ، تو لباسای مامان تکون می خوره ، نیست  گفتم بابائی هیولا وجود نداره گفت بابائی پس چرا اسباب بازی ها گم می شن گفتم بابائی اسباب بازی ها گم نمی شن(جالبش اینه وقتی اسباب بزی رو خیلی دوست داره پیش خودش می خوابونه از من هم سوال می کنه بابائی هیولا نیاد ببرتش ) گفت پس اون ماشین مادر جون خریده بود شاسی بلنده چی شد من که دیگه خسته شده بودم شما بودین چی جواب می دادین ...
15 شهريور 1395

قهرمان !

راستی امروز امیر محمود تو کلاس ژیمناستیکی که میره تقریباً حدود 3ماهه که شروع کرده از بین 30 تا 35 نفر مشترکاً با یکی از دوستاش دوم شده و مدال نقره گرفته اولین مدال عمرش  قرار شده حکم هاشون رو بعداً بدن اونوقت حتماً  عکس شو برای یادگاری تو وبلاگش می ذارم  پسر شجاع بابا ...
13 شهريور 1395

خرما کجا بدنیا میاد

امیر محمود حسابی کم غذاست ولی هیچی نخوره روزی چند تا شیر پاکتی رو حتماً می خوری از چیز دیگه ای که خیلی خوشش میاد خرماست یعنی وقتی می گه خرما می خوام باید حداقل پنج تا واسش کنار بذاری این خاطره هم مربوط به یکی از همین روها می شه که داشت خرما می خورد امیر محمود یه خرما ورداشت و از مادرش سوال کرد که می دونی خرما کجا بدنیا میاد مادرش گفت کجا نمی دونم ، من هم داشتم گوش می دادم امیر محمود ادامه داد توی یه جزیزه دور دور بالای درخت بدنیا میاد می دونی  ...
13 شهريور 1395

یکی دیکه هم داره

قبلا امیر محمود هر وقت پارک می رفت و بازی می کرد ناراحت می شد و می گفت من تنهام برادر ندارم ما بهش می گفتیم که دعا کن از خدا بخواه یه نی نی کوچولو بهمون بده جالبش هم این بود که می گفتیم خواهر باشه یا برادر می گفت من خواهر دوست ندارم برادر می خوام بعد از بدنیا اومدن این کوچولو ، محمد صدرای ما ، یه روز تو خونه عزیز جون امیر محمود و نازنین با هم صحبت می کردن نازنین از اینکه خواهر و برادر نداره ناراحت بود امیر محمود هم به نازنین می گفت من دعا کردم خدا بهمون یه بچه خوشکل داد نازنین ، یکی دیکه هم داره تو هم دعا کن اون یکی رو به شما بده ، من که داشتم گوش می کردم از خنده نتونستم جلوی خودم رو بگیرم چه پسر خوبی هر چی بلده را به دیگران یاد می ده تا ...
13 شهريور 1395

عروسک که نی نی نمیشه

نازنین دختر عمه امیر محمود چون بچه کوچولو نداشتن و بهونه می گرفت مادرش براش یه عروسگ بزرگ با کلاسکه خرید نازنین هم می گفت این بچه منه وقتی اومدیم خونه امیر محمود به مادرش گفت نازنین رفته عروسک خریده عروسک که نی نی نمیشه گوش نداره  چشم نداره (منظورش این بود که نمی شنوه نمی بینه ) برام استدلالش جالب بود ...
7 شهريور 1395