امیرمحمود جون بابا

دُ تکُر

چند روز پیش رفتیم خونه مادر جون اینا همه مشغول حرف زدن با هم بودیم و حواسمون به گلمون نبود که یه هو امیری بابا اومد پیش من و در حالی که شکمشو گرفته بود خیلی جدی گفت بابائی درد میکُرنه بریم دُتکُر . همه یهو نگران شدن اونم که دید همه بهش توجه می کنن زد زیر خنده منم حسابی بغلش کردمو کلی ماچ نثارش کردم . دوستت دارم بابایــــــــــــــــــــــــــــی   ...
20 خرداد 1393

گل

اینم یه گل واسه پسر گلم ___████__████_███ __███____████__███ __███_███___██__██ __███__███████___███ ___███_████████_████ ███_██_███████__████ _███_____████__████ __██████_____█████ ___███████__█████ ______████ _██ ______________██ _______________█ _████_________█ __█████_______█ ___████________█ ____█████______█ _________█______█ _____███_█_█__█ ____█████__█_█ ___██████___█_____█████ ____████____█___███_█████ _____██____█__██____██████ ______█___█_██_______████ _________███__________██ _________██____________█ _________█ ________█ ...
19 خرداد 1393

بازی با سایه

  کودک و سایه دانلود نمونه های دیگر در ادامه مطلب با استفاده از شکل های مختلف دست، سایه حیوانات را به آسانی ایجاد کنید برای مشاهده سایر عکس های سایه بازی به ادامه مطلب مراجعه کنید   … برای دیدن تصاویر در اندازه بزرگ، روی آنها کلیک کنید           ...
19 خرداد 1393

طنز: خودتو نخود هر آشی نکن!!

یه روز گاو پاش می شکنه دیگه نمی تونه بلند شه، کشاورز دامپزشک میاره. دامپزشک می گه اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش بایسته گاو رو بکشید. گوسفند اینو می شنوه و میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو گاو هیچ حرکتی نمی کنه... روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه بلند شو بلند شو رو پات بایست باز گاو هر کاری می کنه نمی تونه بایسته رو پاش.... روز سوم دوباره گوسفند می ره میگه سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی. گاو با هزار زور پا میشه..صبح روز بعد کشاورز میره در طویله و می بینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر می گرده می گه گاو رو پاش وایساده جشن می گیریم... گوسفند رو بکشید. &nb...
19 خرداد 1393

گوشت بخورم

چند وقت پیش من وگلم وبا عزیز جون با هم به روستای پدریم( آقا مشهد )رفتیم اولین باری بود گلمو را به روستا می بردیم  به محض اینکه شما چند تا گاو دید یه چوب از زمین برداشت ویه نگاه به من کرد گفت : بابائی گاو رو بزنم گفتم بابائی چرا زبون بسته رو بزنی اشاره به دهنش کرد وگفت گوشت بخورم . من وعزیز جون زدیم زیر خنده  ،  جای جالبش اینجا بود که وقتی گاوها برگشتن رفت پشت سر من قائم شد و با اون نگاه قشنگش گفت بابائی بزنم !گفتم تو که می ترسی چطور می خوای بزنی اروم چوب رو داد دست من . روز بسیار خوب دلنشینی بود ...
19 خرداد 1393