امیرمحمود جون بابا

خلاقیت

هر روز که گلم از خواب بیدار می شه اول سلام می کنه بعد دو کلمه بیشتر نمی گه  1- خودکار  2- دفتر اونم  بصورت پشت سر هم وحتی بدون تنفس این نشانه علاقه زیاد به نقاشیه البته چند روز پیش خلاقیت به خرج داد و متریال خود رو عوض کرد من داشتم درس می خونم موقع امتحانات بود خانمی هم تو اشپز خونه مشغول بود بعد از مدتی که از ش خبری نبود میاد می گه دست بده بابا  گفتم بابائی درس می خونم  بازم گفت دست بده بابا  نگو می خواد خلاقیتشو به من نشون بده دستشو گرفتم بیبینم چه خبره منو برد کنار دیوار راهرو چشمتون روز بد نبینه  روی دیوار راهروبا خودکار آبی همه جور خط کشیده شده بود از راست به چپ  ،  از چپ به راست گرد مستعطیل ...
31 خرداد 1393

شیطنت امروز

امروز سوار دوچرخش بود که صداش در اومد مامانی مامانی خانمی هم  اومد ببینه چش شده دید که فرمون دوچرخه رو طوری چر خونده که سرش بین بدنه و فرمون گیر کرده هر کاری کرد نتونست در بیاره حسابی گریه کرد گروه نجات دست به کار شد البته کار به اینجا ختم نشد زمان :چند دقیقه بعد مکان : روی پنجره حادثه : گیر کردن سر کودک تیم نجات :خانمی تنها چند دقیقه بعد این اتفاق دوباره تکرار شد تا اقا امیر محمود استاد سر در آوردن از نرده پنجره  شد نتیجه اخلاقی : اگر سر کودک جائی گیر کرد حتی اگر کلی گریه کرد به نجاتش نشتابید چون فرصت استاد شدن را از دست خواهد داد ...
31 خرداد 1393

بخور خوب بشی

خانمی تعریف می کرد دیروز گل بابا برای مادر جون متفورمین (قرص قند ) آورد بعد یه نگاه به مادر جون کرد و گفت : مادر جون با آب بخور خوب بشی باشه . مادر جون مات و مبهوت از اینکه قرصو از کجا  برداشته و از کجا می دونه مال منه حسابی تعجب کرده بود آخه تا حالا همه چیزو بصورت نصفه نیمه می گفت نه کامل ، از مهربونی و شیرین زبونی گلم هم کلی لذت برده بود   ...
31 خرداد 1393

شکار

نیمه شعبان خیلی شلوغ بود  بود موقع برگشتن از مراسم جلوی اسباب بازی فروشی کلی گریه کرده بود که ماشین می خوام چون خونه کلی ماشین داشت براش یه تفگ اب پاش خریده بودم  تو مسیر رفته بودیم پارک شهرداری براش تفگ رو پر اب کردم خیلی کیف می کرد بهش گفتم بابائی فقط ابو رو دیوار بریز کل دیوارای پارک رو خیس کرد چند بار دیگه مجبورم کرد که براش پر کنم تاب و سرسره رو حسابی بی خیال شده بود با کلی زحمت راضیش کردم  بریم خونه وسط راه یه ایستگاه صلواتی بود که خیلی شلوغ بود ما هم غافل از اینکه تفگش هنوز کمی مسلحه از وسط جمعیت به سمت خونه حرکت می کردیم که عزیز بابا تصمیم به شکار گرفته بود این وسط خانمی که شکار شده بود کلی نق زد ما هم حسابی شرمند...
31 خرداد 1393

خداحافظی بسیار قشنگ

دراز کشیده بودم رو کتاب داشتم برا امتحان درس می خوندم که خانمی گفت بچه رو می برم پارک لباساشو  پوشوند اقا امیر محمود وقتی خواست بره رو به من کرد و گفت ما رفتیم  بای بای بوس  دلش نیومد اینطوری بره برگشت یه ماچ خوشکل بهم داد قند تودلم آب شد سرشار از محبت شدم بعد خدا حافظی کرد و رفت کی میگه زندگی لذت نداره این هم یکی از لذت های زیبا ی زندگی من که جاشو برام هیچ چیز نمی تونه پر کنه  ...
31 خرداد 1393

مسابقه

چندروزپیش داشتیم می رفتیم خونه عزیزجون گلم دستمو گرفته بود با هام راه می اومد تا اینکه تو کوچه دستمو ول کرد وگفت بابائی مسابقه ، من هم که کلی بهم بر خورد دوئیدم حا لا جالبه بلند بلند داد می زد بابائی من برنده شدم ببین بچه های امروزو از همین حالا مسابقه با پدرش رو شروع کرده خودشو هم برنده می دونه امان از وقتی که بزرگ بشه .   ...
31 خرداد 1393

آجیل فروشی

امروز خونه عزیز جون بودیم گلم تاب بازی می کرد بهش گفتم بابائی هر چی می خوای بگو برات بخرم  به کمد عزیز جون که توش توت خشک بود نگاه کرد و گفت بابائی آجیل فروشی بخر باشه ! (مثل همیشه با تاکید بر کلمه باشه) بنظر شما تو این مواقع باید چی گفت ؟ یاد اون لاکپشته و مرغابی ها در کتاب سال چندم ابتدائی افتادم یادش بخیر ...
23 خرداد 1393

گم شدن

رفته بودیم بازار یه سری میوه و سبری برای خونه بخریم بازار خیلی شلوغ بود گلم هم اصرار داشت خودش راه بره تو بغل من نمی اومد خانمی داشت میوه ها رو سوا می کرد من هم تا اومدم پول میوه ها رو حساب کنم امیر محمودآقا رو پیدا نکردم هر چی گشتم پیداش نکردم خانمی خیلی غرولند کرد من هم گفتم باشه فعلاً دنبال بچه باش بابا ! بعد از کلی گشتن دیدیم که تو شلوغی گلم پاشو بالا می گیره مثل سرباز ها رژه می ره یه چوب کوچولو هم نمی دونم از کجا پیدا کرده تو دستش بود کلی خندم گرفته بود به روم نیاوردم یه کوچولو دعواش کردم ولی طاقت نیاوردم  محکم تو آغوشش گرفتم از وجودش کلی لذت می برم . حس می کنم که خیلی خیلی دوسش دارم . ...
22 خرداد 1393