یکی بود یکی نبود در جنگلی سرسبز،حیوانات زیادی در کنار هم با خوبی وخوشی زندگی می کردند. در میان آنها روباهی زندگی میکرد که عادت داشت همه را سر کار بگذارند بعد در همه جا آنها را مسخره کند. از قضای روزگار در همسایگی روباه لک لکی هم زندگی می کرد که تا آن روز روباه نتوانسته بود از او خطایی ببیند تا بتواند او راهم مسخره کند. یک روز روباه تصمیم گرفت خودش موقعیتی را به وجود بیاورد تا لک لک درآن موقعیت کاری از دستش بر نیاید تا روباه بتواند مدتی او را مسخره کند وبخندد.بنابراین به نزد همسایه اش رفت وبعد از سلام واحوالپرسی به اوگفت: ما مدتی است که در همسایگی هم زندگی می کنیم اما تا به حال تو به خانه من نیامده ای من امروزآمده ام تا تو را برای فردا به خا...