رفاقت امير محمود جون با آقا سوسماره
يه سوسمار بزرگ خريده بود که خيلي خوشکل بود با رنگ سبز يشمي خوش رنگ هر چي فکر کردم که کجا بزارم که به چشم بياد چيزي به فکرم نرسيد بهترين جائي که به فکرش افتادم روي ميز تلويزيون بود فقط يه مشکل داشتيم امير محمود هر صبح که پا مي شد مي رفت دکمه تلويزينو مي زد که بابائي پويا بزن اون روز هم که رفته بود تلويزيون رو روشن کنه ديدم که دستش رو کشيد عقب عقب مي اومد دست منو گرفت که بابائي ديدم ترسيدم من هم خندم گرفته بود نمي دونستم با اين مشکل چي کار کنم هر روز که از خواب پا مي شد مي اومد مي گفت ديدم ترسيدم تصميم گرفتم که امير محمود رو با سوسمار آشتي بدم واقعاً سوسمار بزرگي بود حدود 70 سانت بود با انگشتهاي بزرگ و ترسناک رفتم جلو ، روي سوسمار دست کشيدم که ترس نداره بابائي اونم اومد کنار من نشست آروم دستش جلو آورد گفت نازي کنم منم گفتم بله نازي کن اونم با اعتماد به نفس جالبي شروع کرده بود به نوازش آقا سوسماره از اون وقت به بعد وقتي که مي خواست بره تلويزيون رو رو شن کنه يه نگاه به من مي کرد که نازي کنم منم مي گفتم بله بابائي نازي کن مي رفت نازي مي کرد بعد که آقا سوسماره آروم مي شد گاز نمي گرفت مي گفت دگمه بزنم بابا و تلويزيون رو روشن مي کرد .پسرم زبل خانه سوسماره رو حسابي رام کرده