دوچرخه زندگی
من و خدا سوار دوچرخه زندگی شدیم!
این من بودم که اشتباه کردم و جلو نشستم !
فرمان دست من بود؛ سر دوراهی ها قلبم پر از دلهره می شد…
تا این که جایمان را عوض کردیم
حالا آرام شدم…
هر وقت از خدا می پرسم که کجا میرویم ؟
برمیگردد و با لبخند می گوید:
عزیزم! تو فقط رکاب بزن
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی