قدرت استنباط
با امير محمود رفته بوديم ايستگاه قطار يه قطار داشت با سرعت زياد رد شد و رفت امير هم همنطوري نگاش مي کرد گفتم بابائي اون قطاره رو ببين که ايستاده گفت بابائي باطري نداره من هم خندم گرفته بود مونده بودم چي بگم در يک موقعيت ديگه امير محمود يه جوب آب رو تو ايستگاه ديد که مقداري آب جاري بود گفت بابائي آب بخورم گفتم باباجون آب کثيفه گفت بشوريمش من از حاضر جوابي و قدرت استنباطش خندم گرفته بود .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی