امیرمحمود جون بابا

هم بازي پارسا

1393/8/17 1:57
نویسنده : بابائی
406 بازدید
اشتراک گذاری


چند روز پيش که پارسا وقتي داشت با امير محمود خداحافظي مي کرد از مادرش قول گرفت که يه روز امير محمود هم بياد خونمون . ديروز عمه زينب از امير محمود جون خواست بريم خونشون تا با پارسا جون بازي کنند وقتي راه افتاديم که باهم بريم خونه عمه جون امير محمود طبق عادت سابق وقتي تو ماشين مي شينه خوابش برد (يک نکته جالب رو هم داخل پرانتز بگم که عمه زينب تعريف مي کرد مي گفت که پارسا جون هم سن امير محمود که بود شبها خوابش نمي برد مجبور بودند پارسا را شبها با ماشين بچرخونن تا خوابش بگيره که واقعاً براي من جالب بود بنده خداها مجبور بودند که فردا سر کار بروند ولي  ساعت 12 ،1 شب طي عادت کوچولوشان بچه رو با ماشين دور بدهند تا بخوابه تازه بقول خودشان بعضي وقتها به اين سادگي هم نمي خوابيده حالا بگذريم ) وقتي رسيدم خونه عمه جون زينب ، امير محمود خوابيده بود جاي من و امير محمود عوض شد من شدم هم بازي پارسا جون با هم رفتم تو کوچشون فوتبال بازي کرديم يک پسره هم به ما ملحق شد توپ پر باد بود سنگين با مسخره بازي هاي من  پارسا جون حسابي مي خنديد چند بار از زور خنده داشت زمين مي خورد هوا که تاريکتر شد پيشنهاد داد که باهم بريم دوچرخه سواري اون دوچرخه خودشو ورداشت من هم دوچرخه باباي پارسا جون رو ورداشتم باهم رفتيم بيرون پشت خونشون يه خيابون خلوت بود که جون مي داد براي دوچرخه سواري من که حدود 10 سالي بود که سوار دوچرخه نشده بودم کلي ذوق کردم و لذت بردم يادش بخير ما که بچه بوديم همه پول تو جيبيمون رو مي داديم براي دوچرخه خرج مي کرديم از بوق کرفته تا زلم زيمبو هاي ديگه که به دوچرخه آويزون مي کرديم تو محل همه آرزو داشتن با دوچرخه من يه دور بزنن يادش بخير کلي دوچرخه سواري کرديم تا جائي که پارسا جون خسته شده بود ولي من بياد ايام کودکي هنوز سير نشده بودم ديگه پارسا جون از دوچرخش پياده شده بود و نفس نفس مي زد با کلي اصرار پارسا ما به خونه برگشتيم امير محمود قصه ما هم هنوز تو خواب خوش بود .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)