واداشتن کودک به تفکر توسط داستان
1. نمونه داستان اول: داستان موش و قورباغه
در روزگارانی نه چندان دور، موشی در کنار جویباری لانه داشت. موش کوچولو زندگی خوب و خوشی داشت. او هر روز روی سبزههای کنار جویبار قدم میزد و از آفتاب گرم لذت میبرد، آب و دانهای میخورد و با غروب آفتاب هم به لانهاش باز میگشت و استراحت میکرد و خلاصه چیزی در زندگی کم نداشت.
اما چرا! یک غم کوچک آزارش میداد آن هم این بود که در زندگی تنها بود و دوست و همدمی نداشت، و در آن حوالی هیچکس جز او نبود اگر هم بود، او ندیده بود.
روزی از روزها که موش در کنار جویبار نشسته بود اتفاق جالبی افتاد. او صدایی شنید که تا آن موقع نشنیده بود. موش روی پاهای کوچولویش ایستاد و با دقت گوش کرد اما صدا قطع شده بود. او که فکر کرد خیالاتی شده خواست روی چمنها بنشیند که دوباره همان صدا را شنید: قور ... قور ... قور ...
او با تعجب به طرف صدا برگشت و پرسید کی بود قور قور کرد؟ از توی جویبار، قورباغهای سر از آب بیرون آورد و گفت سلام موش کوچولو! منم قورباغه، من بودم که قور قور کردم. موش از اینکه همصحبتی پیدا کرده خوشحال شد و گفت: سلام قورباغه، تو کی به اینجا آمدی؟ تا حالا تو را این طرفها ندیده بودم.
قورباغه گفت: من در قسمتهای بالای جویبار زندگی میکردم ولی آنجا تنها بودم، با خود گفتم با آب جویبار پایین میروم شاید بتوانم دوست و همنشینی پیدا کنم. بگو ببینم تو دوستم میشوی؟
موش که همین را از خدا میخواست با خوشحالی گفت: چرا دوستت نمیشوم؟ چه بهتر از این. ما هر دو تنهاییم پس خوبست که با هم دوست باشیم.
از آن روز به بعد موش و قورباغه با هم دوست شدند و روز به روز این دوستی بیشتر میشد طوریکه اگر یک روز همدیگر را نمیدیدند دلتنگ میشدند.
روزی از روزها موش به قورباغه گفت: دوست عزیز میخواهم چیزی را با تو در میان بگذارم.
قورباغه گفت: خب بگو دوست خوب. موش گفت: ببین قورباغه درست است که ما هر روز همدیگر را میبینیم و از تنهایی در میآییم اما گاهی که تو زیر آبی من دلم میگیرد و هر چه از اینجا تو را صدا میزنم تو نمیشنوی، لانة تو توی آب است و لانة من بیرون آب، تازه به غیر از دلتنگ شدن اگر روزی مشکلی برای یکی از ما پیش بیاید و بخواهیم دیگری را خبر کنیم نمیتوانیم.
قورباغه گفت: حق با توست اما چه میتوان کرد من که نمیتوانم بیرون از آب لانه بسازم.
موش گفت: بله من هم نمیتوانم داخل آب لانه بسازم. ولی فکر میکنم راهی وجود داشته باشد که هر وقت خواستیم همدیگر را ببینم، بتوانیم.
قورباغه گفت: تو چه پیشنهادی داری؟ من که فکری به ذهنم نمیرسد.
موش گفت: باید راهی پیدا کنیم. مثلاً وسیلهای داشته باشیم که به کمک آن همدیگر را خبر کنیم که مثلاً تو بیایی لب آب یا من بیایم کنار جویبار.
قورباغه با تعجب گفت: چطور چنین چیزی ممکن است؟
موش گفت: نمیدانم بهتر است هر دو در این مورد فکر کنیم.
فردا صبح موش با خوشحالی کنار جویبار آمد، قورباغه همان جا منتظرش بود. وقتی شادی موش را دید گفت: سلام دوست عزیز حتماً راه حل خوبی پیدا کردهای که اینقدر خوشحالی. موش گفت: بله دیشب تا دیر وقت فکر کردم و راه چارهای یافتم. ما باید رشتة درازی پیدا کنیم، یک سر آن را تو به پایت ببندی و سر دیگرش را هم من به پای خودم میبندم بعد هر وقت کسی با دیگری کار داشت رشته را میکشد و به این وسیله دوستش را خبر میکند که لب آب بیاید.
آنها همین کار را کردند و مشکلشان حل شد. چند روزی گذشت. روزی از روزها قورباغه زیر آب برای خودش شنا میکرد و موش هم روی چمنها، زیر نور خورشید لم داده بود و استراحت میکرد که ناگهان آنچه نباید بشود شد.
زاغ بزرگی در آسمان پیدا شد و از آن بالا موش را دید و مثل عقابی بر سر او فرود آمد و با مهارت تمام او را به چنگال گرفت و به هوا پرید. موش حتی فرصت نکرد فریادی بزند. اما بشنوید از قورباغه که بیخبر در زیر آب شنا میکرد. وقتی رشته کشیده شد فکر کرد دوستش با او کار دارد غافل از اینکه دوستش در چنگال دشمن اسیر است و چند لحظه بعد او هم که پایش به موش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و همراه زاغ و موش به آسمان رفت.
***
پس از خواندن داستان از کودکان بخواهید تا سؤالات خود را در مورد آن مطرح کنند. اکنون به سؤالاتی که در مورد این داستان ممکن است مطرح شود و چگونگی تبدیل آن به سؤالات فلسفی توجه نمایید؛
ـ چرا موش با قورباغه دوست شد؟
ـ چرا ما با کسی دوست میشویم؟
ـ اصلاً دوستی موش و قورباغه درست بود؟
ـ با چه کسی باید دوست شد؟
ـ معیارهای دوستی چیست؟
همچنین در مورد داستان مطرح شده،با سؤالات دیگری نیز میتوان بحث را دنبال کرد به عنوان مثال:
ـ دوستی یعنی چه؟
ـ دوستی با آشنایی چه تفاوتی دارد؟
ـ آیا دوستی میتواند یک طرفه باشد؟
ـ آیا تعداد دوستها مهم است؟ در دوستی چه چیزهایی مهم است؟
ـ آیا دوست ما باید دقیقاً مثل ما باشد؟
ـ آیا میشود با کسی که تفاوت داریم دوست شویم؟
ـ در چه صورت میشود دوستی را به هم زد؟
در ادامة کار میتوانیم فعالیتهایی را هم طراحی کنیم که برای تفهیم موضوع، کمک شایانی میکند که در این مجال کوتاه جای این بحث نیست.
2. نمونه داستان دوم: داستانی که در زیر ملاحظه میفرمائید، نمونة داستانی است که انتخاب اسم آن (پس از خواندن داستان) بعهدة کودکان گذارده شده است.
بغداد، شهر بزرگی بود. مردم شهر، از صبح تا شب کار میکردند، زحمت میکشیدند؛ ولی از زندگیشان راضی نبودند. مردم بغداد از مأمون که آدم بدی بود، میترسیدند و دلشان نمیخواست او حاکم باشد.
مردم مسلمان میدانستند مأمون، امام رضا(ع) را به شهادت رسانده است و همه چیز را برای خودش میخواهد. بچههای شهر بغداد هم، مأمون را میشناختند. بچهها او را دوست نداشتند و اگر او را می دیدند از ترس فرار می کردند.
آن روز مأمون با عدهای از همراهانش برای شکار به خارج از شهر میرفت. حاکم و همراهانش سوار بر اسبهایشان به سرعت میتاختند،گرد و خاک به هوا بلند میکردند و مردم را میترساندند!
مأمون از این که میدید مردم با دیدن او پا به فرار میگذارند، میخندید و از این کار لذت میبرد!
همینطور که مأمون پیش میرفت، چشمش به چند کودک افتاد که مشغول بازی بودند. مأمون خندید و به طرف آنها تاخت. همین که بچهها مأمون و لشکریانش را شناختند، پا به فرار گذاشتند؛ فقط یکی از بچهها ایستاد و از جایش تکان نخورد!
مأمون خیلی تعجب کرد، نزدیکتر آمد و داد زد: «چرا فرار نکردی!»
کودک با تعجب جواب داد: «برای چه فرار کنم!»
مأمون فریاد زد: «مگر نمیدانی من مأمون حاکم شما هستم!»
کودک سری تکان داد و گفت: «دلیلی برای ترس نمیبینم، نه راه تو را گرفتهام و نه گناهی از من سر زده است! برای همین سر جای خودم ماندهام و فرار نمیکنم!»
مأمون که خیلی عصبانی شده بود، گفت: «اسمت چیست و پسر چه کسی هستی!»
کودک جواب داد: «نامم محمد است و پسر علیبنموسی(ع) هستم!»
مأمون او را شناخت و سرش را از خجالت پایین انداخت. مأمون پدر این کودک را به شهادت رسانده بود. این کودک پسر حضرت امام رضا(ع) بود که هیچ ترسی از مأمون نداشت.
آن روز، مردمی که آن دور و بر بودند به پسر امام رضا(ع) آفرین گفتند و مأمون را نفرین کردند.
***
پس از خواندن داستان، کودکان را راهنمایی کنید تا به مفهوم مستتر شده در داستان اشاره کنند. برای مثال اگر به مفهوم شجاعت اشاره کردند میتوانید بحث را اینگونه ادامه دهید؛ توجه داشته باشید از آنجا که موضوع مورد بحث «مفهوم شجاعت» میباشد، باید سؤالاتی که در کلاس مطرح شده و به چالش کشیده میشود، در همین حیطه باشد.
سؤالهایی که میتواند مورد بحث قرار گیرد به عنوان مثال عبارتند از:
ـ شجاعت چه معنایی دارد؟
ـ معیار شجاعت چیست؟
ـ مفاهیم متضاد با شجاعت کدامند؟
ـ آیا پر رویی و بیادبی کردن، لازمة شجاعت داشتن است؟
ـ فایدههای شجاعت چیست؟
ـ آیا شجاعت پیامدی هم بدنبال دارد؟
ـ چند نمونه از افراد شجاع و معروف را مثال بزنید.
3. نمونه داستان سوم: داستان شتر و الاغ (بر اساس حکایتی از کتاب بهارستان جامی)
شتر و الاغی در دشتی سرسبز قدم میزدند و با هم صحبت میکردند. هوا کمکم ابری شد. شتر نگاهی به آسمان انداخت و گفت: فکر میکنم به زودی باران شروع به باریدن کند، بهتر است تا دیر نشده پناهگاهی برای خودمان پیدا کنیم. الاغ گفت: در این نزدیکی مزرعهای است که ایوان بزرگی دارد، ما میتوانیم به آنجا برویم و زیر سقف ایوان بنشینیم تا باران ما را خیس نکند.
شتر پذیرفت و هر دو به سوی مزرعه به راه افتادند. کمی جلوتر، به رودخانهای رسیدند. شتر قدم در آن گذاشت و به میان آب رفت. سپس سرش را برگرداند و به الاغ که هنوز کنار رودخانه ایستاده بود گفت: بیا توی آب! چرا ایستادهای؟ ما باید زودتر از رودخانه بگذریم.
الاغ پاسخ داد: آخر میترسم غرق شوم.
شتر گفت: نترس! میبینی که آب تا شکممان بیشتر نمیآید.
الاغ لبخندی زد و پاسخ داد. ...
***
پس از اینکه داستان در کلاس خوانده شد، کودکان را تشویق کنید تا بگویند که الاغ چه پاسخی داده است. سپس از آنها بخواهید تا پرسشهای خود را در مورد داستان مطرح کرده و به بحث بگذارند. برای مثال میتوانید سؤالات زیر را در کلاس به چالش بکشید:
ـ آیا هر معیاری مناسب هر کاری هست؟
ـ چه کسی میتواند معیار مناسب را تشخیص دهد؟
ـ آیا برای ارزیابی هر کاری نیاز به معیار داریم؟
ـ آیا معیارها قابل تغییرند؟
ـ آیا میتوانیم بگوییم تفاوت اندیشهها بر مبنای تفاوت معیارهاست؟ بر عکس آن چطور؟
ـ آیا در فرهنگهای مختلف معیارها متفاوت است؟
ـ فایدههای داشتن معیار درست چیست؟
ـ آیا عادی بودن یک عمل یا رفتار، معیار خوبی برای درستی آن است؟
ـ به عنوان فعالیت، چند نمونه کار که در آن موفق شده یا شکست خوردهاید را بگویید و معیار خود را برای سنجش موفقیت بیان کنید.
4. نمونه داستان چهارم: داستان گلدان خالی( نویسنده: دِمی)
در روزگاران قدیم در کشور چین پسری به نام «پینگ» زندگی میکرد. پینگ گلها و گیاهان را بسیار دوست داشت. هر چه میکاشت، زود جوانه میزد و غنچه میداد و چیزی نمیگذشت که گل و بوته یا درختان میوه به طرز عجیب و معجزهآسایی رشد میکردند.
در آن سرزمین، همة مردم به گلها و گیاهان علاقه زیادی داشتند.
همه جا گل کاشته بودند و همیشه بوی معطر گلها در هوا پخش بود.
امپراتور آن سرزمین، پرندهها و حیوانها را خیلی دوست داشت؛ ولی او هم بیشتر از هر چیزی به گلها علاقه داشت و هر روز در باغ قصرش به گلها و گیاهان میرسید.
اما امپراتور خیلی پیر بود و باید جانشینی برای خود انتخاب میکرد.
مدتها در فکر بود چگونه این کار را بکند و چون گلها را بسیار دوست داشت،تصمیم گرفت از این راه جانشین خود را انتخاب کند. برای همین روز بعد فرمانی نوشت و جارچیان فرمان او را به همه جا رساندند. امپراتور فرمان داده بود، تمام بچههای آن سرزمین میتوانند به قصر بیایند تا او تخم گلهای مخصوصی به آنها بدهد. سپس بعد از یک سال تخم گلهایی را که کاشتهاند، بیاورند. کسی که بهترین و زیباترین گل را بیاورد به جانشینی امپراتور انتخاب میشود.
این خبر بزرگ و هیجان انگیز در سرتاسر آن سرزمین پخش شد. بچهها از همه جا برای گرفتن دانة گلها به قصر امپراتور هجوم آوردند. همة پدر و مادرها آرزو داشتند که بچة آنها جانشین امپراتور شود. بچهها هم امیدوار بودند که به عنوان جانشین امپراتور انتخاب شوند. پینگ هم مثل بچههای دیگر از امپراتور مقداری دانة گل گرفت. او از همه خوشحالتر بود؛ چون مطمئن بود که میتواند زیباترین گل را پرورش دهد.
پینگ گلدانش را با خاک خوب و قوی پر کرد و دانهاش را با دقّت زیاد در آن کاشت و در آفتاب گذاشت. او هر روز به گلدانش آب میداد و با اشتیاق منتظر بود دانهاش جوانه بزند، رشد بکند و گل بدهد.
روزها گذشت، ولی هیچ جوانهای در گلدان او نرویید.
پینگ که خیلی نگران بود، دانهها را در گلدان بزرگتری کاشت. سپس خاک گلدان را عوض کرد. چند ماه دیگر هم گذشت؛ ولی باز اتفاق جالبی نیفتاد. روزها پشت سر هم آمدند و رفتند.
تا اینکه بهار از راه رسید. همه بچهها بهترین لباسهای خود را پوشیدند و گلدانهایشان را برداشتند تا پیش امپراتور بروند. آن روز قصر امپراتور خیلی شلوغ بود. همة بچهها با گلدانهایی پر از گلهای زیبا در قصر جمع شده بودند و امیدوار بودند که به جانشینی انتخاب شوند.
پینگ که گلدانش هنوز خشک و خالی بود، شرمنده و غمگین بود. فکر میکرد بچهها به او میخندند؛ چون تنها بچهای بود که نتوانسته بود دانههای گل را پرورش بدهد.
یکی از دوستان پینگ که گلدان بزرگش پر از گل بود او را دید و گفت: «ببین من چه گلهایی پرورش دادم، مطمئن باش که هیچ وقت نمیتوانی جانشین امپراتوری بشوی».
پینگ با غصه گفت: «من بهتر و بیشتر از تو، از گلدانم مواظب کردهام؛ ولی نمیدانم چرا دانهها رشد نکردند».
پدر پینگ حرفهای آنها را شنید و گفت: «پسرم، تو زحمت خودت را کشیدهای، بهتر است با همین گلدان پیش امپراتور بروی». پینگ گلدان خالی را برداشت و به طرف قصر امپراتوری راه افتاد.
قصر امپراتور پر از بچههایی بود که گلدانهای پر گل با خود آورده بودند. امپراتور به آرامی قدم میزد و با دقت، یکی یکی گلدانها را نگاه میکرد.
حیاط قصر پر از گلهای قشنگ و خوشبو شده بود؛ ولی امپراتور اخم کرده بود و یک کلمه هم حرف نمیزد.
سرانجام نوبت پینگ رسید. پینگ با خجالت سرش را پایین انداخته بود و انتظار داشت امپراتور با دیدن گلدان خالی، او را تنبیه کند. امپراتور از او پرسید: «چرا با گلدان خالی آمدهای؟»
پینگ با گریه گفت: «من، دانه هایی را که شما داده بودید کاشتم و هر روز به آن آب دادم؛ اما جوانه نزد. آن را در گلدان بزرگتر و خاک بهتری کاشتم؛ اما باز هم جوانه نزد. یک سال از آن مواظبت کردم؛ ولی اصلاً رشد نکرد. برای همین امروز با گلدان خالی آمدهام».
امپراتور وقتی این حرفها را شنید لبخندی زد و دستش را روی شانههای پینگ گذاشت. بعد رو به دیگران کرد و با صدای بلند گفت:
«من جانشین خودم را انتخاب کردم. نمیدانم شما این دانهها را از کجا آوردهاید؛ چون دانههایی را که من به شما داده بودم. پخته بود و غیر ممکن بود که سبز شوند و رشد کنند.
من پینگ را به خاطر شجاعت و دلیری تحسین میکنم. او را که با شهامت و درستکاری گلدان خالی را آورد. پاداش پینگ که پسری راستگو است این است که جانشین من و امپراتور این سرزمین بشود.»
*********************************
پس از خواندن داستان از آنها بخواهید تا نظرات خود را دربارة داستان مطرح کنند و با یکدیگر در مورد موضوع داستان که میتواند صداقت یا شجاعت یا هر چیز دیگری باشد به پرسش و پاسخ بنشینند.
معیار راستگویی مطابقت عمل، سخن یا نیت با واقعیت و حقیقت است. در اینجا به چند نمونه سؤال که میتواند ما را با مفهوم صداقت بیشتر آشنا کند اشاره میکنیم:
ـ آیا صداقت، شجاعت نیاز دارد؟
ـ آیا بیان هر حرف راستی لازم است؟
ـ زمانیکه گفتن حرف راست باعث ایجاد فتنهای میشود چه باید کرد؟
ـ مفاهیم متضاد با صداقت کدامند؟
ـ چرا بعضیها واقعیت را نمیگویند؟
ـ میان «دروغ گفتن» و «نگفتن حقیقت» تفاوتی هست؟
ـ فایدههای صداقت چیست؟
ـ اگر راستگویی از محبوبیت ما کم کند باید چکار کنیم؟