اطاعت قربان
مي حواستيم بريم بيرون امير محمود هم لج کرده بود خانمي نمي تونست لباس تنش کنه خيلي اعصابش بهم ريخته بود به من گفت ببين پسرت اذيت مي کنه لباس نمي پوشه من گفتم بابائي حرف مامانو گوش کن يهوئي برگشت به شيوه سرباز ها دستش رو اورد کنار سرش پاشم کوبيد به هم گفت اطاعت قربان خانمي خندش گرفته بود همينطوري من و امير محمود رو نگاه مي کرد خلاصه اون روز خيلي راحت لباساشو پوشيد .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی