امیرمحمود جون بابا

اطاعت قربان

1393/10/27 18:49
نویسنده : بابائی
341 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

مي حواستيم بريم بيرون امير محمود هم لج کرده بود خانمي نمي تونست لباس تنش کنه  خيلي اعصابش بهم ريخته بود  به من گفت ببين پسرت اذيت مي کنه لباس نمي پوشه من گفتم بابائي حرف مامانو گوش کن يهوئي برگشت به شيوه سرباز ها دستش رو اورد کنار سرش پاشم کوبيد به هم گفت اطاعت قربان  خانمي خندش گرفته بود همينطوري من و امير محمود رو نگاه مي کرد خلاصه اون روز خيلي راحت لباساشو پوشيد .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)