چرا خوشحال نشدی ؟
دیروز من جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و مشغول تماشا بودم که امیر محمود یهوئی رفت رو مبل و پرید روی شکمم و گفت بابائی خوشحال شدی پریدم روی شکمت من که کمی ناراحت شدم بودم یه چپ نگاش کردم و باز مشغول تماشای تلویزیون شدم امیر محمود بازم پرید روی شکمم و گفت بابائی چرا خوشحال نشدی من پریدم روی شکمت ! این جمله را اینقدر با احساس می گفت و صورتم را با دستاش گرفته بود و هی می گفت : چرا خوشحال نشدی من پریدم روی شکمت ! انگار من باید از این کارش خوشحال می شدم اینقدر گفت تا گفتم بابائی خیلی خوشحال شدم چشتون روز بد نبینه حالا که جوازش رو هم گرفته بود تند و پشت سر هم می رفت روی مبل و می پرید روی شکم من بی نوا من هم که نمی دونستم چه کارک...