غم و قصه
دیروز با امیر محمود و مادرش رفتیم بازار امیر محمود تا گیلاس دید گفت بابائی خیلی دوست دارم بخر اینقدر اصرار کرد تا براش گیلاس خریدیم خونه که رفیم بازوق و شوق گفت بیارین بخورم مادرش براش توئ یه ظرف ریخت تا بخوره خیلی دوست داشت و با ولع عجیبی می خورد من هم رفتم کنارش نشستم یه دونه برداشتم گذاشتم توی دهنم و یکی هم تو دستم بود که امیر محمود گفت بابائی دوست داری من غم و قصه بخورم من که در حال جویدن گیلاس تو دهنم بودم گفتم معلومه بابائی نه دوست ندارم گفت پس نخور بزار کنار باشه . شما فکر کنین چه دنیائی رو سرم خراب شد قیافه ام که خیلی دیدنی بود واقعاً که چه بچه هائی ! ...