تلویزیون در حال پخش یه اهنگ کودکانه بود امیر محمود هم خوشش اومده بود من هم امیر محمود رو بغل کردم و شروع کردم به بشکن زدن ، امیر محمود هم منو نگاه می کرد و بعد شروع کرد به بشکن زدن که هیچ صدائی ازش در نمی اومد شروع کرد به گریه که بابائی دست من صدا نمی ده حسابی گریه کرد من هم مجبور شدم هر جوری که هست حواسش رو پرت کنم تا گریه نکنه و عجیب گریه می کرد بالاخره با هر ترفندی بود موفق شدم تا ارومش کنم بعد از چند روز که من تو اتاق خواب بودم اومد بالای سرم بیدارم کرد گفت ببین بابائی صدا می ده بله انگشتاش بود که صدای اروم بکن از در می اومد امیر خیلی خوشحال شده بود تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش اخه بالاخره موفق شده !! افرین پسر گلم ! ...