امیرمحمود جون بابا

وزن

امروز گلمو وزن کردم 13.6 کیلوگرم بود نمی دونم کمه یازیاده وقتی بدنیا آمد خیلی تپل مپول بود ولی حالا کمی لاغر به نظر می رسد غدا خیلی کم می خوره وقتی هم که می خوایم بهش غدا بدیم سرشو تکون می ده ومی گه " مَهریضم مَهریضم "خانمی کمی نگرانه ولی به نظر من همش بخاطر تحرک وشیطنت پسر بچه ها ست و نباید نگران بشه راستی تا یادم نرفته بگم وزن منم 93.6 وزن خانمی 69.8 بود ...
20 خرداد 1393

جوراب یک پا

امروز قبل از ظهر می خواستیم بریم خونه عزیز جون همه لباساشونو پوشیدند من هم جورابموپام کردم که گلم با یه پا جوراب در دست اومدگفت بابائی جوراب می خوام من و مادرش هر قدر دنبال لنگه دیگه جوراب گشتیم پیدا نکردیم ولی از اون اصرار که من همین جوراب زردمو می خوام بالاخره هم موفق شد مادرش هم که ایراد می گرفت امیر محمود بابا می گفت مامانی اشکال نداره ، باشه !! بالاخره ما با یک پا جوراب به خونه عزیز رفتیم همه به پا کوچولوم نگاه می کردن می گفتن مُده من هم گفتم بله اونم چه مُدی .!!! ...
20 خرداد 1393

دُ تکُر

چند روز پیش رفتیم خونه مادر جون اینا همه مشغول حرف زدن با هم بودیم و حواسمون به گلمون نبود که یه هو امیری بابا اومد پیش من و در حالی که شکمشو گرفته بود خیلی جدی گفت بابائی درد میکُرنه بریم دُتکُر . همه یهو نگران شدن اونم که دید همه بهش توجه می کنن زد زیر خنده منم حسابی بغلش کردمو کلی ماچ نثارش کردم . دوستت دارم بابایــــــــــــــــــــــــــــی   ...
20 خرداد 1393

گل

اینم یه گل واسه پسر گلم ___████__████_███ __███____████__███ __███_███___██__██ __███__███████___███ ___███_████████_████ ███_██_███████__████ _███_____████__████ __██████_____█████ ___███████__█████ ______████ _██ ______________██ _______________█ _████_________█ __█████_______█ ___████________█ ____█████______█ _________█______█ _____███_█_█__█ ____█████__█_█ ___██████___█_____█████ ____████____█___███_█████ _____██____█__██____██████ ______█___█_██_______████ _________███__________██ _________██____________█ _________█ ________█ ...
19 خرداد 1393

گوشت بخورم

چند وقت پیش من وگلم وبا عزیز جون با هم به روستای پدریم( آقا مشهد )رفتیم اولین باری بود گلمو را به روستا می بردیم  به محض اینکه شما چند تا گاو دید یه چوب از زمین برداشت ویه نگاه به من کرد گفت : بابائی گاو رو بزنم گفتم بابائی چرا زبون بسته رو بزنی اشاره به دهنش کرد وگفت گوشت بخورم . من وعزیز جون زدیم زیر خنده  ،  جای جالبش اینجا بود که وقتی گاوها برگشتن رفت پشت سر من قائم شد و با اون نگاه قشنگش گفت بابائی بزنم !گفتم تو که می ترسی چطور می خوای بزنی اروم چوب رو داد دست من . روز بسیار خوب دلنشینی بود ...
19 خرداد 1393