امیرمحمود جون بابا

رفاقت امير محمود جون با آقا سوسماره

يه سوسمار بزرگ خريده بود که خيلي خوشکل بود با رنگ سبز يشمي خوش رنگ هر چي فکر کردم که کجا بزارم که به چشم بياد چيزي به فکرم نرسيد بهترين جائي که به فکرش افتادم روي ميز تلويزيون بود فقط يه مشکل داشتيم امير محمود هر صبح که پا مي شد مي رفت دکمه تلويزينو مي زد که بابائي پويا بزن اون روز هم که رفته بود تلويزيون رو روشن کنه ديدم که دستش رو کشيد عقب عقب مي اومد دست منو گرفت که بابائي ديدم ترسيدم من هم خندم گرفته بود نمي دونستم با اين مشکل چي کار کنم هر روز که از خواب پا مي شد مي اومد مي گفت ديدم ترسيدم تصميم گرفتم که امير محمود رو با سوسمار آشتي بدم واقعاً سوسمار بزرگي بود حدود 70 سانت بود با انگشتهاي بزرگ و ترسناک رفتم جلو ، روي سوسمار دست کش...
23 تير 1393

ناخن بگیر

اولين بار که ناخن کوچلومونو گرفتم خيلي کوچک بودخانمي خيلي نگران بود مي گفت که نمي خواد بگيريري اونقدر گفت که يکي از ناخناشو کمي از زير گرفتم کمي خون اومد کلي گريه کرد خانم خيلي غر زد ديگه وقتي مي خواستم ناخنشو بگيرم خانمي  چشمشو ريز مي کرد اوخ اوخ مي کردگريه مي کرد تا من ناخنشو بگيرم ولي امير جون با با خنده ميکرد من هم از خنده هاش لذت مي بردم. بگذريم  امروز خانمي رو مبل نشسته بود که از سر شوخي پيشوني مادرشو چنگ مي ندازه ديشب هم زير چشم خانمي رو چنگ انداخته بود حسابي صورتش خط خطي شده بود درد داشت مي گفت هر جائي که امير محمود چنگ مي زنه تا يک ساعت مي سوزه فکر کنم سه ماهي بود که ناخناشو نگرفته بود حسابي دسته بيل شده بود رفتم ...
7 تير 1393

راز و نیاز عاشقانه

با هم سوار تاکسی شده بودیم تو راه یه خانومه با بچش وار شد وقتی که از جلوی پارک آفتاب که رد می شدیم بچه این خانومه اروم اروم با خودش حرف می زد دقت کردم ببینم چی می گه که شنیدم می گفت : پارک افتاب خوبم پارک افتاب عزیزم  وای خدای من وای خدای من چه شلوغه همه اومدن مامان بریم بازی کنیم مامانه با بداخلاقی گفت : نه حرفشم نزن برام جالب بود که بچه ها دوست داشتنشون چه خالصانه است . حالا امیر محمود بابا رو بگو هاج و واج پسره رو نگاه می کرد وقتی که پیاده شدیم گفت بابا بریم سرسره . ...
7 تير 1393

خدا قوت بابا

ديروز امير محمود بابا با مادرشون تشريف بردن خونه مادر جون خانمي که برگشت گفت امير جون امروز به خودشون زحمت دسشوئي رو ندادند هر جا که خواستن و هر طوري که ميلشون کشيد تو خونه مادر جون جيشيدن بندگان خدا مجبور شدن هر دو فرش توي حالو جمع کنن و بشورن خدمتتون عرض کنم که موقع برگشت هم رو صندلي زانتيا بابا ابراهيم هم بله کار رو تکميل کردن امروز روز بسيار پر کاري براي امير محمود جون بابا بود   بابائي خدا قوت . راستي بابائي خونه از اين کارا نکني باشه !     ...
7 تير 1393

گردو بازی

امروز خونه عزیز جون بودیم عزیز کلی گردو آورد با گلم نشت به گردو بازی کردن امیر محمود  باشیرین زبونی به عزیز می گفت تو بلدی من بلد نیستم حسابی لذت می برد گردو رو رو هم می چیدند و امیر با گردو سعی می کرد اونا رو بزنه به عزیز می گفت اینجوری  یادش بخیر لذتی که توی چیدن گردو ها روی هم بود ویا حتی پرت کردن گردو ها ما که کو چیک بودیم فصل گردو که می شد گردو بدست تو کوچه بودیم واقعاًبعضی ها تو اون سن چه مهارتهائی داشتن گردوهای سه پر یادش بخیر دلم می گیره برای بچه های امروز که بعضی ها حتی برای یک بار گردو بازی ولذت اونو تجربه نمی کنن!! ...
3 تير 1393

پول شلوار

امروز عزیز جون یه پول گذاشت نو جیب آقا امیر محمود گلم میاد پیش من دستشو رو جیبش می ذاره و می گه :"شلوار پول داره شلوار پول داره " عزیر جون که کلی خندید ما هم خندمون گرفته بود . ...
2 تير 1393

شام خوشمزه

چند هفته قبل رفته بودیم خونه مادر جون اینا موقع اذان بود خانمی و مادر جون با هم حاضر شده بودند برن مسجد برای نماز جماعت من هم گفتم زود بیاین که بریم خونه ساعت 9 شد نیومدند ساعت 10 شد نیومدند ساعت 11شد نیومدند ما هم شام نخوردیم منتظر بودیم دلشوره داشتم چی شده چرا نیومدند کوشی رو هم با خودشون نبرده بودند بعد از مدتی که اومدند دیدم که با همسایشون آروم آروم دارند قدم می زنن امیر محمود جون بابا هم جلو شون می دوید تا من جلوی در دید دوید به طرف من که دیدم بله حق داشتم دست که به سرش کشیدم تا حالا با همچین تجربه ای رو برو نشده بودم سرش یه حالت لزج داشت موهاش به هم چسبیده بود من هم ناراحت تا خانمی من تو اون حالت دید شروع کرد به غر زدن که بچت شیطونه...
1 تير 1393

درس اخلاق مادر

خانمی هوس معلمی می کند امروز خانمی با گلم رفتن مغازه وقتی که برگشت کلی غر زد که اذیت می کنه غر می زنه لج می کنه مجبورم کرد پفک ، بادم و پسته علاوه بر خرید روزانه بخرم از دست این خانمها به اسم آقا امیر محمودِ به کام این خانمها  همه رو خودش می خوره جالب اینجاست یه پفک خریده بود (چی توز تند و آتیشی ) گفتم اینم حتماَ برای امیر خریدی که گفت پس چی برای اینکه دیگه اینقدر پفک پفک نکنه ، پفکو باز کرد داد گل پسر بابا اونم تا کذاشت دهنش زبونش افتاد بیرون صدای "اِه ِاِه اِه" ش در اومد زود رفتم براش آب اوردم مامانی گفت حالادیدی که پفک بَده اُوخه بابائی هم بازبون در آمده یه نگاه به من کرد و گفت : بَده بَده پفک بزرگ بخرا باشه. منو نگو...
1 تير 1393

کارتون های دوران کودکی ما بزرگترها

یادش بخیر  شعر کودکانه  دوران ما بزرکترها بازی   توپ سپیدم قشنگی و نازی              ***     حالا من می خوام برم به بازی بازی چه خوبه با بچه های خوب         ***     بازی می کنم با یه دونه توپ .....چون پرت می کنم توپ سپیدم را         ***   قل قل می خوره می ره به هوا قل قل می خوره تو زمین ورزش           ***    یک و دو سه و چار و پنج و شش(2) ...
31 خرداد 1393