امتحانش کنم
امروز وقتی عزیزجون داشت تو سینی برنج پاک میکرد امیر محمود هم کنارش نشسته بود و می گفت می خوای کمک کنم بعد از چند دقیقه صدای عزیز جون دراومده بود امیر محمود برنجها را با دستاش بهم می زد همه رو روی زمین ریخته بود به عزیز می گفت امتحانش کنم بعد دونه دونه برنج های خام رو می ذاشت دهنش و می خورد و می گفت چقدر خوشمزه است عزیز خندش گرفته بود ...