امیرمحمود جون بابا

پسر شجاع بابا

دیروز من و خانمی و امیر محمود از کنار ایستگاه قطار رد می شدیم که یهو صدای بوق قطار با اون صدای دلخراشش بگوش رسید خانمی حسابی ترسیده بود امیر محمود هم چشاش حسابی باز شده بو د گفت چی بود بعد که گفتم قطار بود و ترس مادرش رو هم دیده بود برگشت به مادرش گفت ترسیدی من که نترسیدم صدای قطار بود    ...
13 اسفند 1393

تو حق نداری

امروز امیر محمود مشغول تلویزیون نگاه کردن بود که شبکه نسیم بود که برنامه عروسکی که شخصیتهاش ریش و سبیل بزرگی داشتند مثلاً ما قبل تاریخ بودند در حال پخش بود که امیر محمود اومد پیش من گفت من می ترسم من هم گفتم بابائی تو که نباید بترسی و مرد که نمی ترسه با اون چشمای خیسش داشت منو نگاه می کرد که دیدم لباش داره پشت و رو می شه و یه قطره اشک ریخت و گفت : تو حق نداری منو حرف بزنی من و خانمی با تعجب به امیر محمود نگاه کردیم و بغلش کردم که این سوء تفاهم تموم بشه ولی جالبه تو حق نداری !! یعنی با من بود با من نبود  ...
8 اسفند 1393

مهربونی !

امير محمود خيلي ماشين اسباب بازي دوست داره تو اسباب بازي فروشي بازار يه ماشين ديده بود  ديروز وقتي خونه نشسته بودم  اومد گفت بابائي برام ماشين مي خري گفتم نه بابا خيلي ماشين داري ديگه اتاقت از ماشين پر شده خيلي اصرار کرد من هم پامو کردم تويه لنگه کفش که نه ديگه ماشن نمي خرم اونم بازم اصرار مي کرد بابائي يه دونه ديگه بخر تا اينکه من کلافه شدم گفتم باشه رفتيم بيرون بگو کدوم رو مي خواي بخرم امير محمود هم منو بغل کرد و گفت بابائي تو خيلي مهربوني  بازم گوشام دراز شد چه کار کنم ستاره قلب بابا خوش زبونه   ...
8 اسفند 1393

بد آموزی امیر محمود

خانمي از خياطي همونقدر مي دونه که من از حقوق (وکالت) چون عزيز حسابي وارده هر وقت لباس امير محمود پاره مي شه خودش لباسش رو مياره مي ده به من مي گه رفتميم عزيز بده عزيز جون بدوزه  ديگه کار بجائي رسيده که خانمي هم وقتي لباس امير درزاش باز مي شه لباس را واسه عزيز کنار مي زاره ...
8 اسفند 1393

عزیز کارت داشت

دیروز یه گوشی همراه سوخته رو امیر محمود دادم که باهاش بازی کنه تا گرفت گفت ممنون بابا بعد گوشی رو بین گوش و شونه اش گرفت و محکم سرش رو فشار داد و دستش رو انداخت (واقعاً گوشی رو با سرش نگه داشت !!) و گفت به عزیز زنگ بزنم بعد دستش رو دکمه های شماره گیرش فشار می داد  و می گفت صفر نهصد و یک بعد کلی مثلاً با عزیز صحبت کرد و تلفن رو قطع کرد و گفت : کارت داشت     عجبا از این بچه ها ...         ...
6 اسفند 1393

یک ماشین و کلی تشکر

چند روز پیش باهم از جلوی یک اسباب فروشی که رد می شدیم امیر محمود کلی لج کرد که من ماشین پلیس می خوام  هر کاری کردیم قبول نکرد بالاخره براش اون ماشین پلیس بزرگ رو خریدیم تا اومدیم خونه امیر محمود من ماچ کرد و گفت بابائی ممنون ماشین پلیس خریدی از اون روز الان بیشتر از پنج روز گذشته هر روز منو می بینه میاد ماچم می کنه و می گه : ممنون برام ماشین پلیس خریدی    ...
6 اسفند 1393

اسباب بازی فروشی امیر محمود

امیر محمود داشت با ماشینهاش بازی می کرد بی مقدمه به من نگاه کرد و با دستش اشاره کرد و گفت : اینو می خوای یا اینو می خوای یا ... ( به هر چهار تائی که ردیف کرده بود اشاره کرد ) من هم گفتم بابائی اون ماشین کوچیک خاکستری رو می خوام امیر هم اونو اورد پیش من و گفت پانصد میشه  و منو مجبور کرد بطور نمادین و مجازی پول تبادل کنیم بعد هم پشیمون شد و ماشین بزرگشو اورد و گفت میشه دو هـــــــــــزار     ...
5 اسفند 1393

بازی خطرناک

دیروز خونه عزیز جون بودیم که نازنین اینا اومدند شروع کردن به بازی با من من هم هردو شونو با دستام بلند کردم برعکس انداختم رو پشتم امیر محمود که ترسیده بود شروع کرد به فریاد کشیدن تا کذاشتمشون پائین اغمیر محمود گفت این بازی خیلی خطر ناک بود دیگه نکن ! بعد شروع کرد به خندیدن و گفت بابائی خیلی خوشحال شدم خطرناک بود من مونده بودم بالاخره خطرناک بود یا اینکه خوشش اومده بود شما فهمیدین بگین از سر درگمی در بیام .                                     ...
4 اسفند 1393

مبل رو می خورم !

امروز من و امیر محمود با هم کلی بازی کردیم وقتی حسابی خسته شدم رو مبل نشستم تا کمی استراحت کنم امیر محمود اومد شروع کرد به قول خودش خوردن مبل و گفت حالا من مبل رو می خورم تا بیفتی !!!   ...
4 اسفند 1393