امیرمحمود جون بابا

زود باش بابا

 قرار بود بود بريم سينما فيلم شاهزاده روم را ببينيم من مشغول کاری بودم که امير محمود و مادرش حاضر شده بودند و من هنوز حاضر نشده بودم امير محمود داد مي زد بابا زود باش  بابا زود باش  زود نمي باشي ؟ که من از خنده روده بر شدم جالبش اين بود باز اين جله را تکرار مي کرد زود نمي باشي ؟؟؟   ...
27 آبان 1394

رفتم که رفتم !

چند وقتيه امير محمود تا ناراحت مي شه قهر مي کنه و بي هيچ حرفي مي ره تو اتاق خودش ، ديروز هم سر چيزي قهر کرده بود و رفته بود تو اتاقش من هم به مادرش گفتم اين چه اخلاقيه امروز نرو دنبالش ، بعد از چند دقيقه گفت : بابائي بگو معذرت مي خوام چرا نمي گي تا گفتم باباجون معذرت مي خوام دويد و اومد تو بغل من و گفت بابائي بخشيدمت ! برام جالب بود مثل اينکه قهر کردن هم شده بود بازيش !     ...
27 آبان 1394

تولد امسال گلم

دیشب شب تولد امیر محمود بود ولی چون مصادف با هشتم محرم شده بود برای جشن تولد تصمیم خاصی نداشتیم خانمی یه کیک کوچیک مشکی تهیه کرده بود یه زنگ زد که من اگه که می تونم شمعو تهیه کنم اخه امیر محمود فوت کردن شمع رو خیلی دوست داره من هم وقتی که از سر کار امدم تو مسیر همه قنادیها بسته بود به یه بقالی سر زدم سراغ شمع رو گرفتم فقط یه نوع شمع به من نشون داد که سر مزار می زارن تازه بسته 6تائی رو هم باید بخری من که خندم کرفته بود و از عاقبتش و حرفای خانم هم کمی خوف داشتم اعطاش را به لقاش بخشیدم وقتی رسیدم خونه برای خانم تعریف کردم اون کلی آخ و اوخ کرد و گفت که نگرفتی که گفتم نه بابا (با کمی لبخند) چی فکر کردی !! بعد گشتیم دنبال شمع خیلی جالب بود شم...
1 آبان 1394

چرا خوشحال نشدی ؟

دیروز من جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم و مشغول تماشا بودم که امیر محمود یهوئی رفت رو مبل و پرید روی شکمم و گفت بابائی خوشحال شدی پریدم روی شکمت من که کمی ناراحت شدم بودم یه چپ نگاش کردم و باز مشغول تماشای تلویزیون شدم امیر محمود بازم پرید روی شکمم و گفت بابائی چرا خوشحال نشدی من پریدم روی شکمت !  این جمله را اینقدر با احساس می گفت و صورتم را با دستاش گرفته بود و هی می گفت : چرا خوشحال نشدی من پریدم روی شکمت ! انگار من باید از این کارش خوشحال می شدم اینقدر گفت تا گفتم بابائی خیلی خوشحال شدم  چشتون روز بد نبینه حالا که جوازش رو هم گرفته بود تند و پشت سر هم می رفت روی مبل و می پرید روی شکم من بی نوا من هم که نمی دونستم چه کارک...
7 مهر 1394

امیر دختر!!!

چند روز پیش من و امیر محمود به همراه مادرش رفتیم پارک پارک شلوغ بود کلی بچه داشتن بازی می کردن امیر محمود با اینکه خودش ماشین شارژی خونه داره ولی معمولاً وقتی پارک می ره گیر می ده که ماشین شارژی سوار شیم حتی بعضی وقتها تا دوبار سوار نشه رضایت نمیده ولی اون روز چون کلی بچه ها مشغول بازی بودن به ماشین شارژی گیر نداده بود مستقیم رفت سراغ بازی با بچه ها کلی بازی کرد با چند نفر دوست شد و هی دنبالش می کرد و وقتی گمش می کرد می اومد ازم می پرسید دوست من کو ؟ گفتم بابائی ازش اسمشو سوال کن و با هم بازی کنین . اسم دوست امیر محمود ، امیر عباس بود خیلی جالب شده بود یکی دیگه امیر رضا ،و دیگری امیر علی مثل اینکه همه بچه های اونجا اسماشون با امیر شروع می شد...
29 شهريور 1394

لپ ور قلمبیده امیر محمود !

امیر محمود خیلی شکلات دوست داره بخصوص با طعم توت فرنگی امروز وقتی شام آماده شده بود با اینکه من گفته بودم شکلات بعد از غذا یه شکلات برداشته بود و پوسته اش رو کنده بود  و گذاشت تو دهنش تا دید من متوجه شدم سریع با دستش طرف دیگه صورتش رو نشان داد و گفت بابا غذا را با این طرف می خورم باشه  من کلی خندم گرفته بود گفتم بابائی باشه اشکال نداره !! ...
11 شهريور 1394

خدا منودوست نداره !!؟

امیر محمود که منو دیده بود رفتم برای نماز وضو بگیرم صدای گریش دراومده بود گفت بابا جون بیا کارت دارم وقتی که وضو گرفتم رفتم پیش امیر محمود که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و حسابی اشک می ریخت گفتم باباجون چی شده با همون حالت گریه گفت خدامنو دوست نداره گفتم چی!؟ بازم گفت : بابا خدا منو دوست نداره من که خیلی از این حرف دلبندم ناراحت شده بودم گفتم بابااین چه حرفیه خدا همه بچه ها را دوست داره گفت نه خدا منو دوست نداره من که هنوز حرفم تموم نشده بود ادامه دادم  بابا می دونی خدا تو رو از من بیشتر دوست داره باز صدای گریش بالا تر رفت و گفت خدا منو اصلاً دوست نداره من خیلی کلافه شده بودم امیر محمود جون بابا هی پشت سر هم می گفت خدا منو دوست ن...
4 شهريور 1394

آبی بیکران خزر

اینم یه عکس جدید از عزیز دل بابا با آبی بیکران خزر اینم بگم : امیر محمود عاشق دریا و آبتنی تو آبه وقتی می بریمش دریا دیگه برگشتنمون و دل کندن امیر محمود از دریا کلی ماجرا داره !   ...
19 مرداد 1394

ببرم بازي کنم !؟

تو ايام عيد امسال شهر حال و هواي ديگه اي داشت عید امسال هم شهرداري هر ميدان شهر را با سمبلی از عيد تزئين کرده جالب بود . يک روز با خانمي و امير محمود به ميدان شهدا رفتيم که به صورت کلبه روستائي طراحي شده بود کلي عکس گرفتيم اتفاقاً عکسهاي خيلي خوبي شد بعد که بر مي گشتيم يه امبولانس کنار ميدان با راننده و همکارشون آماده خدمت بودند امير محمود تا اونو ديد داد زد من ببرم خونه بازي کنم گفتم اون دوتا آقا را هم ببريم گفت بله دوست دارم ببرم خونه بازي کنم   ...
9 مرداد 1394