امیرمحمود جون بابا

عید امسال

براي عيد امسال بر خلاف سالهاي قبل براي نازنين و محمد پارسا ( دو تا خواهر زادهام ) دو تا عروسک در نظر گرفتم براي نازنين خاله قزي کارتون شکرستان که واقعاً قشنگ و جذاب بود و براي محمد پارسا  سنجاب کارتون عصر يخبندان رو گرفتم حالا بشنوين از جو خونه وقتي عروسکها را به خونه اوردم خانمي حسابي از عروسک خاله قزي خوشش اومده بود و کلي کيف مي کرد امير محمود هم از عروسک سنجابه خوشش اومده بود عروسکه رو بغل کرده بود وقتي گفتم مال پارسا مي خوام بدم بهش اونو سفت گرفت و گفت به هيچ عنوان نمي دم من و مادرش مونده بوديم که چطوري قانعش کنيم معمولاً روز اول عيد همه خونه عزيز جمع مي شن وقتي که مي خواستيم بريم خونه عزيز عروسکها را گذاشتم تو يه نايلون دادم دست...
9 فروردين 1394

حافظه امیرمحمود

دیروز که خونه عزیز جون بودیم یه لباس قهوه ای با طرح زرد رنگ باب اسفنجی که امیر محمود خیلی دوست داره تنش بود خیلی بهش می آمد با عزیز جون صحبت شد که این لباس رو عزیز خریده که امیر محمود گفت عمه زهرا برام خریده من عزیز جون متفق القول که بله این بلوز رو عزیز جون خریده سعی کردیم بهش بگیم که عزیز جون خریده امیر محمود هم می گفت نه عمه جون زهرا خریده از ما اصرار از امیر محمود انکار تا اینکه عمه زهراش اومد و ما ازش سوال کردیم بله امیر محمود کاملاً درست گفته بود و ما کلی سر کار بودیم من که خیلی روم کم شد و تو ذوقم خورد واسه اینکه خیلی مطمئن بودم و اصرار داشتم چند مورد از این دست خاطرات هم قبلاً پیش اومده بود ماشااله خیلی حافظه قوی داره ...
9 فروردين 1394

دست خودم نيست

امیر محمود اونقدر اسباب بازي ماشين خريده که خونه پر از ماشين شده و هر وقت مي ريم بازاز باز هم ماشين مي خواد چند روز قبل از عید که رفتيم بازار امير محمود تو راه اسباب بازی فروشی که می دید  مي گفت بابائي ماشيبن بخر من هم گفتم بابا ماشين ديگه نمي خرم چون خونه پر از ماشين شده امير محمودکه لباش آویزون شده بود با صداي ناراحت گفت دست خودم نيست ، دست خودم نيست ماشين بخر ، تا موقع اومدن هي مي گفت دست خودم نيست ماشين بخر  من هم با خودم گفتم دست من که هست تا ياد بگيره هر وقت بيرون رفتيم که نبايد ماشين بخريم من که از بس ماشین خریدم خسته شدم                    ...
3 فروردين 1394

سفره هفت ماشین

امير محمود تو چيدن سفره عيد کلي کمکم کرد البته اول در حد کمک بود ولي بعد خودش اختيار رو در دست گرفت اگه من چيزي رو جائي مي ذاشتم اون ور مي داشت و با ناراحتي مي گفت نه نه ! خلاصه بهتون بگم که همه سفره رو همونجوري که من چيدن بودم خودش بهم زد و از اول همونجوري چيد نکته جالش هم اين بود که اخر سر هم چند تا از ماشينهاشو که خيلي دوست داره رو يه طرف ميز چيد منظره سفره جالب شده بود من به خانمي گفتم ميز امسال بجاي هفت سين شده هفت ماشين اگه شد عکسي رو هم که گرفتم مي ذارن جالبه   ...
3 فروردين 1394

امیر محمود و دکتر

امیر محمود حسابی سرما خورده امروز اومد پیش من و گفت بابائی بریم دکتر دوا بده خوب بشم گفتم بابائی رفتیم دکتر چی می گی گفت سلام می کنم می گم خوبی بعد دهنمو باز می کنم و دکتر چراغ می زنه تو دهنم گفتم بعد می یایم خونه گفت نه بابا دوا بنویسه بعد  ...
24 اسفند 1393

پرتقال خوني

  من و امير محمود تو هال تنها بوديم من رفتم يه پرتقال خوني گرفتم تا پوست بکنم يه قاچ از اونو دادم امير محمود بخوره با دستش نشون داد چرا اينطوريه گفتم بابا پرتقال خونيه گفت ايش ايش چرا آقاهه خوني کرده تا ترش بشه نخوريمش   ...
23 اسفند 1393

هوا خوبه فقط

بیرون که بودیم امروز هوا خوب بود نم نم بارون می امد به امیر محمود جون گفتم هوا امروز خیلی خوب گفت آره خوبه ، چرا هوا رفت تو چشمم (منظورش بارون بود )     ...
15 اسفند 1393

سوپ گوش

امیر محمود خیلی سحر خیزه صبحها معمولاً از همه زود تر بیدار می شه امروز صبح هم از همه زود تر بیدار شد اومد پیش من که خواب بودم از بس شیطونی کرد بیدار شدم بادستاش گوشم رو گرفته بود که بابائی گوشتو ببرم با دست دیگرش داشت گوشمو می برید بعد گفت سفته کنده نمی شه با دو دستتش حسابی گوشمو می پیچوند داشت راستی راستی کوشمو می کند گفت گوشتو می کنم برات سوپ درست کنم حسابی زور می زد بعد مثل اینکه کنده شده بود چون سوپ درست کرده بود و داشت تعارفم می کرد گفت بابائی بفرمائید سوپ با دستش بزور سوپ رو بهم می خوروند بعد گفت بابائی گرمه فوت کنم بعد بازم تعارفم کرد حسابی که سوپ دست پختش رو به خوردم داد گفت بابائی سیر شدی من هم مونده بودم چطوری از سوپ گوش امیر ...
13 اسفند 1393