امیرمحمود جون بابا

درد سر های برادر بزرگ

اومده بودم خونه دیدم امیر محمود مبل نشسته و سرش رو کمی جلو اورده بود مشغول تماشای کارتون بود اون هم بدون صدا ، خانمی واسه اینکه نوزاد کوچولومون از خواب بیدارنشه صدای تلویزیون رو قطع کرده بود و امیر محمود بیچاره هم داشت با اون وضع تلویزیون نگاه می کرد دلم براش سوخت یکی یکدونه خونه حالا واسه خودش یه رقیب سر سخت پیدا کرده بود ...
7 شهريور 1395

فرشته ها شدن دوتا

راستی به خانواده ما یه فرشته کوچولو اضافه شده ، امیر محمود خیلی خوشحال شده و میگه من دعا کردم خدا نی نی کوچولو بهمون بده ،  متولد 95/03/20 اسمشم گذاشتیم محمد صدرا  هر کاری کردم عکس تکی نتونستم بگیرم ...
3 شهريور 1395

اسب زيباي من

من روي زمين خم شده بودم تا چيزي رو جمع کنم تا اومدم بلند بشم امير محمود اومد و پشت من نشست و گفت اسب خوبم برو  .  بازيش گرفته بود کلي بهش خوش گذشت و بعد که خسته شده بود گفت خيلي خوب بود اسب زيباي من خدا مي دونه از اسب بودنم چقدر لذت بردم     ...
23 خرداد 1395

دزد کشته شد

امير محمود تفنگش رو طرف مي گرفت و بنگ گفت بابائي گشتمت بعد بلند داد زد دزد کشته شد منو میگی هاج و واج داشتم دنبال دزد می گشتم ...
23 خرداد 1395

معذرت خواهی !

مشغول غذا خوردن بودیم که هر چقدر امير محمود را صدا مي زديم امير محمود محل نمي ذاشت تو ماشينش مشغول بازي بود که يهو سرش داد زدم  اومد جلوي من وايستاد گفت بابا سرم داد نزن مثل نازنين گريه مي کنم باشه بابا !؟  آخر داستان هم با معذرت خواهي ما تموم شد  نمی دونم چرا همش نوبت معذرت خواهی ماست ؟   ...
23 خرداد 1395

غم و قصه

دیروز با امیر محمود و مادرش رفتیم بازار امیر محمود تا گیلاس دید گفت بابائی خیلی دوست دارم بخر اینقدر اصرار کرد تا براش گیلاس خریدیم خونه که رفیم بازوق و شوق گفت بیارین بخورم مادرش براش توئ یه ظرف ریخت تا بخوره خیلی دوست داشت و با ولع عجیبی می خورد من هم رفتم کنارش نشستم یه دونه برداشتم گذاشتم توی دهنم و یکی هم تو دستم بود که امیر محمود گفت بابائی دوست داری من غم و قصه بخورم من که در حال جویدن گیلاس تو دهنم بودم گفتم معلومه بابائی نه دوست ندارم گفت پس نخور بزار کنار باشه . شما فکر کنین چه دنیائی رو سرم خراب شد قیافه ام که خیلی دیدنی بود واقعاً که چه بچه هائی !  ...
14 خرداد 1395

پسر گياهخوار ما

مصیبتی داریم سر غذا خوردن امیر محمود من و خانم قاشق دستمون می دوییم دنبالش تا غذا بخوره  البته یه چند ماهیه که بهتر شده حالا بگذریم . چند وقت پيش داشتم به امير محمود غذا مي دادم زياد گوشت دوست نداره من هم به هر زحمتي بود چند تيکه گوشت دادم بخوره  بعد که متو جه شد گوشت دادم بهش گفت بابا ئي من پلو خورم و ماست خورم فقط ، گوشت خور نيستم اينم از پسر گياهخوار ما ...
4 خرداد 1395

امیرمحمود پسرآروم و مهربون بابا

ديروز رفته بوديم خونه عزيز جون با زنين هم اومده بود هنوز چند دقيقه نگذشته بود که صداي نازنين در اومده بود اومده بود تا در را ببنده پاش رفته بود زير در و پاش زخمي شده بود و حابی خون اومده بود زخمش رو بستيم بعد از چند دقيقه با امير شروع به بازي کردن بازم بعد از گذشت چند دقيقه اي وقتي داشتن دنبال هم مي کردن نازنين سرش محکم خورد به دسته صندلي زير ابروش شکافت و خونريزي داشت نازنين که شروع به گريه کرده بود امير محمود رفت يه قاشق برداشت و ابي رو که روي ميز بود را بهم مي زد و اب رو گرفت رفت پيش نازنين که هنوز داشت گريه مي کرد گفت برات دارو درست کردم بخور خوب بشو خلاصه يه ليوان اب را بزور به خورد ناز نين داد و گفت حالا خوب شدي همه دارو ها را خوردي ي...
4 خرداد 1395

دیگه پدرت نمی شم

یه روز امیر محمود خیلی ورجه ورجه می کرد از مبل می پرید بازی مورد علاقشه جدیداً از روی دسه مبل می پره پائین کلی کیف هم می کنه اون روز می پرید رو کول من و بعد نوبت مبل بود و دیگه صدای مادرش در اومده بود و حسابی داد می زد من هم بهش گفتم بابائی شلوغ نکن اگه شلوغ بکنی دیگه پدرت نمی شم خیلی ناراحت شده بود سرش رو اورد جلو گفت پس بابای کی میشی گفتم بابای بچه مردم می شم گفت نه بابا مثلاً بابای کی می شی گفتم میرم بابای نازنین (دختر عمه امیر محمود) میشم که اخماش باز شد و خندید و گفت نازنین خودش بابا داره بازم تکرار کرد  نازنین خودش بابا داره دیگه حرفی واسه من نمونده بود و در ضمن امیر محمود بازم شروع کرد به شیطونی و خانمی هم حسابی داشت بهم می خندید...
2 خرداد 1395